مجله

  • ۰
  • ۰

امشب قسمت آخر سریال ستایش پخش شد،با اینکه این سری نصف سری قبل برام جذابیت نداشت اما تمام قسمتاشو دیدم!

از مدل موی فردوس تا گریم ستایش و صابر که بهتر از دیگران نقششو درآورده بود اما خود نقشش بدجور نفرت انگیز بود،آدمی که نه عرضه کار درست داشت نه خلاف!

اما آخر سریال اما  غم انگیز و جالب بود،حشمت فردوس بزرگ حاصل یک عمر جون کندنشو،یک عمر زحمتشو،دویدن با پای برهنشو با یه اشتباه،با یه اعتماد به باد داد!!!اما مطلب اصلی پست در پست بعد!

پ.ن:تا دو هفته نیستم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۰۹
nimar fi

گل گندم

خوشبحالت که تبر بوسه به ساقت نزده

آفت دختر سرما توی باغت نزده!!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۲
nimar fi

چقدر این روزا پر از استرسم،بحدی که گاهی دستام بحدی عرق میکنه که انگار شستم و خشک نکردمشون!!!

امروز رو سر رسید یه حساب سر انگشتی کردم،اگه تا 7 شهریور کتیبه تموم نشه دیگه امیدی نیست!!!

پ.ن:منو رد کن از این کابوس!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۸
nimar fi

حدود 4 صبح بود از کمر درد دراز کشیدم و خوابم برد!بیدار که شدم8:30بود،با اعصاب خرد گوشیمو برداشتم ببینم چه مرگش بوده که مثل هر روز ساعت 6 آلارم نداشته که دیدم باتری نداشته و خاموش شده!

رفتم بالا از مغازه با پدر تماس گرفته بودن که چکش رفته برای وصول اما مهر نداره،پدر با رئیس شعبه تماس گرفت و گفت پرداخت کنن تا بعدأ بره مهر بزنه

بعدشم صبحانشو خورد و رفت.

لباس پوشیدم و رفتم حیاط تا بستی به سر و گوش ماشین بکشم،شیشه هاش بحدی از داخل بخار گرفته و کثیف بود که دیده نمیشد!

شروع کردم به پاک کردن اما دیدم فایده نداره تا بخوام اوکی کنم و بعدشم بدنشو بشورم دیرم میشه.راه افتادم به سمت خانه دوستم.دوتا آب میوه با موز گرفتم و حدود 12اونجا بودم.

مادرش اومد در رو باز کرد و گله کة شما چه رفقایی هستین چند ماه یک بار همدیگرو میبینین؟!گفتم حق با شماست!!

با تعارفات رفتم تو،طبقه وسط بود محمد،و گوشه حال در بستر بود،روبوسی کردیم و نشستم.مادرش شروع کرد به پذیرایی،شربت،شیرینی،میوه،شکلات،ظرف دیگه میوه!!گفتم حاج خانوم اینطوری بخدا معذب میشم لطف کن خودتو اذیت نکن!!!انگار حرفم اثر کرد چون چادر سرش کرد و گفت تا شما هستی یه سر برم بانک.

نشستیم به حرف زدن با محمد و یک ساعتی و نیم که اونجا بودم فقط به حرف گذشت و 1:30قصد رفتن کردم که محمد هم علیرغم اصرار من لی لی کنان تا دم در اومد و داشتم میرفتم که مادرشم رسید.

کلی از مسیر رو پیاده رفتم و بعدش سوار اتوبوس شدم و 2:30رسیدم خونه در حالی که از گرما له له میزدم!3لیوان شربت آبلیمو خوردم و کلی آب تا حالم سر جاش اما ناهار نتونستم بخورم!

4:40 از خونه بقصد آرایشگاه خارج شدم و نیم ساعتی منتظر بودم که بین نوبت پذیرش شدم!

امشب پا گشای پسر دایی بود،داماد خان و خواهرک همراه پدر و مادر رفتن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۰
nimar fi

صبح با صدای عمله ها و بوق دیزل!بیدار شدم و اعصابم خرد!

ساعت 12رفتم بالا،مادر بزرگ طلبکارانه میگه صبح بخیر،الان بیدار شدی؟با نگاه عاقل اندر سفىه نگاش کردم و گفتم من 6 خوابیدم 9 بیدار شدم!

مادر بشدت از دستش شکاره و من شدم سوپاپ اطمینان و نقشم دلداری دادنه!

مادربزرگ خیلی زیاد حرف میزنه و یادشم میره حرفی رو دیشب گفته و دوباره میگه و غیبت پشت غیبت و فضولیشم که دادمون رو در آورده بسکه به همه چیز کار داره!جدیدأ هم به صنعت خاطره سازی مجهز شده!!

ساعت 5:20پدر از استخر برگشت و ناهار خورد و 6 باهم رفتن!

7:30عصر قصد رفتن به خونه دوست محمد رو داشتم که گفتم یه زنگ بزنم هماهنگ بشم که گفت کل خاندانشون اونجان و منم منصرف شدم و قرار شد صبح برم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۳۸
nimar fi

برای صبحانه رفتم بالا که مادربزرگ گیر داد چرا زن نمیگیری!پیش خودم فکر میکردم این بشر مغز داره اصلأ!

منم بند کردم بهش و دو ساعتی حرف زدیم تا گیج شد و ول کرد!

اومدم پایین دیدم روی گوشیم چندتا خبر اومده مثل هم شروع کردم به خوندن تیتر ها که رسیدم به خبر سقوط هواپیما!

ظاهرا حدود 9:30 چند دقیقه پس از تیک آف سقوط کرده کنار استادیوم آزادی!

هواپیما ایران 140 بعد سقوط شد آنتنوف 140!38نفر در دم زغال شدن و چند نفر هم بعدن مردن!!

معلوم نیس تا کی باید تاوان آشغال بودن وسایل بالاجبار خریده شده از بنجل فروشای جهانی رو تحمل کنیم!!!

دیشب برای محمد پیغام گذاشته بودم باهام تماس بگیره،ساعت 4 رو وایبر تماس گرفت،بعد سلام و حال و احوال گفتم نیستی،گفت گرفتار عمله بنای خونم و دیروزم عمل شدم!

پرسیدم عمل چی که دیگه قطع شد!

زنگ زدم بهش،گفت دیشب با کاتر داشتم چیزی میبریدم که رد شد و افتاد رو پام و خون فواره کرد و بعدشم که خاستن ببندن تا بریم بیمارستان از هوش رفتم!

گفتم خب مردک همون اول به بابا اینا میگفتی زنگ بزنن بمن!گفت هممون دستپاچه شدیم!بردنم یه بیمارستان خصوصی که گفتن کار ما نیست و ببرید بیمارستان حوادث و سوانح!

رفتیم و بعد عکس و اینا گفتن نیاز به جراحی داره و فرستادنم اطاق عمل و بعد یک ساعت برگشتم و شبم بستری بودم!

باید فردا برم دیدنش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۱
nimar fi

حدود 12 ظهر بود که یکی انگار انگشتش گیر کرده باشه رو شستی آیفون و ول نکندتش!داشتم آماده میشدم برم جوابی در خور بدم که مادر باز کرد و بعله،مادربزرگ(آبا)وارد شد!

ظاهرأ دیروز پدر دعوتش کرده و ایشونم برای امروز پذیرفتن.لکن دادن خبر به مادر یا من در حیطه وظایف هیچکدام نبوده!!

 1:30رفتم بالا،داشت رو مبل نماز میخوند و مادر حمام بود،نمازش که تموم شد سلام و حال و احوال کردیم و نشستیم،از تخلیه مستاجر های مغازه ها گفت و اینکه حتمأ باید باشه خودش تا غبنی حادث نشه!و لحنی که با اون به عمو کوچیکه امر کرده بیاردش خونه ما!!!

وقت نهار بود و میل شد و اومدم پایین.

حدود 6 عصر خواهرک اومد و رفتم حیاط به امورات باغچه رسیدگی کردم و ماشینم شستم و اومدم دوش گرفتم.

دامادخان هم اومد و شام و خوردیم و بعدم بستنیی که دامادخان گرفته بود اما نکته مهم رفتار پدر بود که سعی میکرد هرچی بدستش میرسه بکنه تو حلق مادربزرگ!که نهایتا بالاجبار گفتم پدر قندش میره بالا گرفتار میشیا!!

سر سفره شام بودیم که در زدن،پسر دایی کارت دعوت پاگشای خانواده داماد رو آورد داد و رفت،بازم ما و داماد خان و خواهرک،سه شنبه!

  • ۹۵/۰۴/۰۷
  • ZAHARA زمانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی